در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است

ما، یک قدم عقب مانده‌ها!

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

بازی با پول

اکثر افراد اهل سفری که می‌شناسم یک اعتقاد قلبی عمیقی دارند و می‌گویند: زندگی هدیه‌ی بسیار باارزشی است که نباید آن را به هدر داد... داشتم فکر می‌کردم جلمه‌ی اولشان واقعا درست است ولی واقعا راه درست قدردانی از این هدیه چیست؟ مثلا یک میلیارد تومان پول نقد به خودی خود هدیه‌ی ارزشمندی است ولی برای کودکی پنج ساله چه فرقی می‌کند یک میلیارد به او اسکناس بدهی یا تکه کاغذهایی به همان اندازه! او نهایتا هواپیما، کشتی یا قلعه‌ای کاغذی خواهد ساخت و فکر خواهد کرد که ارزش هدیه را فهمیده و به بهترین شکل ممکن از آن استفاده کرده... داشتم فکر میکردم شاید فلاسفه حداقل یک قدم از ما جلوتر باشند. هرچند آن‌ها هم نمی‌دانند این هدیه چیست و بهترین راه قدردانی از آن چیست ولی حداقل آن‌ها به محض گرفتن این هدیه شروع به بازی با آن نکرده‌اند وقتشان را گذاشته‌اند که بدانند راه استفاده حداکثری از این هدیه را...

بزرگترین کمک فلسفه !

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ق.ظ
انسان از یک سنی به بعد مسئولیت زندگی خودش را بر عهده می‌گیرد. از یک جایی به بعد این خودش است که موثرترین نقش را در زندگیش ایفا می کند! تصمیم‌هایی می‌گیرد که مسیر آینده اش را مشخص می‌کند. اغلب انسان‌ها نمی‌توانند ریسک‌های تصمیماتشان را بر عهده بگیرند یا حتی از تشخیص درست و غلط بودن تصمیمشان هم عاجزند. در واقع انقدر وجودشان در کشمکش بین انتخاب های پیش رویشان طوفانی می‌شود که آنان را به سمت جمله‌ی "هر چه بادا باد!" سوق می‌دهد! تا فقط برای مدت کوتاهی هم که شده از دست خودشان فرار کنند و آرامش موقتی را به وجودشان برگردانند.
در واقع چیزی که تصمیم گیری را سخت می‌کند بزرگ بودن آن تصمیم یا گره خوردن آینده‌ مان به آن نیست. چیزی که همه ی انسان‌ها را آزار می‌دهد نداشتن یک جهان بینی مصمم و انتخاب شده از روی تفکر و تحقیق است. وقتی مبانی فکری انسان مشخص باشد و او یک بار تعاریفی از درست و غلط را برای خودش مشخص کند هیچ تصمیم گیری سخت نخواهد بود.

یک روز دست خودم و تمام دوستان سیگاریِ مخمورِ کتب فلسفی به دستِ حزین را میگیرم با هم میرویم غزه. بعد آنجا دقیقا این خانه ای که این زیر میبینید. همان خانه ای که هنوز با خاک یکسان نشده است همانی که پرده ی طلایی رنگ دارد و معلوم نیست جهاز کدام بنده خدایی است. با هم مینشینیم و از پوچی سخن می گوییم. با هم مینشینم پک عمیقی به سیگار کنتمان میزنیم و بعد میگوییم میدانی ؟! آدم هایی که نمی توانند با شک زندگی کنند دل میبنند به افیون ... بله بنشینیم و یکهو یک خمپاره در فاصله یک متری ما خانه ای یک طبقه را همراه با دو بچه کوچکش به هوا ببرد بعد ما از گرد و خاک حاصل تک سرفه ای بکنیم و بگوییم : بله داشتم میگفتم یقین عین حماقت است !

بعد همچنان به آدمهایی که به افیون دل خوش کرده اند میخندیم و آنها را احمق مینامیم و در دلمان هزار بار به حالشان افسوس میخوریم ! یکی از آن بمب ها صاف بیاید بنشیند وسط مجلس فلسفی ما بعد ما همه دود شویم و به هوا برویم خلاصه به اجزا تشکیل دهندمان تجزیه شویم. بعد دقیقا در آن صدم ثانیه که قرار است فاصله ی این پوچی و آن پوچی را بپیماییم همگی چنگ بندازیم به همه ی دانسته و ندانسته هایمان تا بلکه به دادمان برسند بعد که میبینیم نههه این پوچی از اون پوچی ها نیس در دقایق آخر با همان چشمانِ حزین فلسفی فریاد بزنیم "خدایا به جون خودم اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله " :)))

بعد در کتابها اندیشه های گهربار ما را چاپ کنند و ما بشویم الگوی هزاران جوان مشتاق فلسفه ! بعد مثلا یک آدم معمولی خیلی معمولی که اسم ها و اندیشه های ثقیل ما را نمیفهمد برای اینکه در بحث کم نیاورد برود در گوگل ما را بسرچد و ویکی پدیا در معرفیمان بنویسد "پوچ گرا". 

و ما از آن دنیا بر این نادانیشان قاه قاه بخندیم و این حرف فلان آدم معمولی که آن روز در تلوزیون داشت میگفت "خداوند تواب رحیم است" را به یاد میاوریم و هزاران بار همان خدایی که در دنیای شک و دودلیمان او را پس زده بودیم شکر می کنیم !

مخلص کلام : یکی از همین روزها از همان لحظاتی که سخت مشغول حلاجی اندیشه هایم بودم و در اینترنت با پدرم داشتیم به فلان مقاله فلان فیلسوف میخندیدم و یکی یکی مغلطه هایش را بیرون میکشیدیم تا جوابش را بنویسیم عکسی از غزه در ذهنم نقش میبندد و من تصور میکنم اگر آنجا بودم هنوز هم اندیشه ها و اعمالم همین رنگ و بو را داشت ؟!