ما چقدر از مارشملوهایمان گذشتیم
چشمم به چراغ قرمز بود و داشتم فکر میکردم زندگی رو هر سمتی برم باز هم یه روز علامت سوالهای کوچیک و بزرگ سیلی میشن و از تو غرقم میکنن که یهو یه دختر پنج ساله زد به شیشه ماشین گفت خاله دستمال نمیخوای؟ چشمام از چراغ چرخید سمت صدا نگاهم به دختر افتاد حتی نفهمیدم چی گفت داشتم فکر میکردم چه چشمای خوشگلی داره! دوباره گفت خاله یه دستمال میخری ازم؟ از فکر چشماش اومدم بیرون گفتم دستمال نمیخوام بغل دستم یه بسته مارشملو داشتم گرفتم سمتش چند ثانیه نگاش کرد گفت نه من چیزی نمیخوام نمیشه دستمال بخری؟ گفتم اگه دستمال بخرم مارشملوها رو هم میگیری؟ قبول کرد. دو تا جعبه دستمال کاغذی گرفت سمتم بعد مارشملو رو از دستم گرفت و رفت!!! انقدر از گرفتنشون خوشحال بود که یادش رفت پولشو بگیره! بعد فکر کردم همهی ما همینیم. نه؟ دلمون مارشملو میخواد ولی بهمون گفتن پول بهتره! چند نفرمون گذشتیم از خواستهها و آرزویهای عجیبمون صرفا به خاطر اینکه برسیم به آرزوهای کلیشهای تحمیل شده ؟! چندنفرمون نخواستن ازدواج کنن٬ دانشگاه برن٬ زبان بخونن٬ کار بکنن اما چون بهشون القا شده که اینا خوبن همهی تلاششونو کردن تا برسن به هدفی که حتی دوستش ندارن!
خیلی وقتها ادرس رو اشتباه فهمیدیم.
اگر ندونم مارشملو چیه خیلی ضایع هست آیا؟!