آن منِ دیگر...
یک بار سر کلاس زبان در دانشگاه استادمان گفت خانهی رویاییتان را توصیف کنید. بچهها از خانههای ویلایی در سوئد و کانادا شروع کرده بودند تا خانههای ساحلی در استرالیا. به من که رسید گفتم خرمشهر! خانهای با معماری سنتیِ ایرانی با حوض وسطش و گلدانهایِ بغلش با آشپزخانهای که بوی ترشی پرش کرده و ظروف سفالیش! فرشهای رنگی رنگی دستبافت و طاقچهی آینه و قرآن به رویش و نهایتا اتاقی پر از کتابهای فلسفهیِ شرق و غرب... استادمان اول تعجب کرد بعدش لبخند زد و پرسید آیا اهل خرمشهرم؟! وقتی گفتم نه تعجبش بیشتر شد. ولی باید خرمشهر رفته باشی تا بدانی چادر عربی و دستهای گُلگلیِ حناکشیده شده و سمبوسهی پیرمردانِ بغل مسجد جامع چه حجمی از هیجان و زندگی را به رگهایت تزریق میکنند! هیچوقت باور ندارم که زندگی در جای دیگر یا زمانی دیگر است! زندگی در منی دیگر است. آن منی که در خرمشهر شکل دیگری به خود میگیرد...