در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

عروسک‌های کوکی تصوراتمان

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۹ ب.ظ
الهام
چند سال پیش یکی از پسرهای فامیلمان عاشق یکی از دخترهای دانشگاهشان شده بود. از آن عشق‌های افسانه‌ای! می‌رفت دانشگاه گوشه‌ای می‌نشست و فقط نگاهش می‌کرد، چیزی نمی‌خورد، کم حرف شده بود، بیشتر از 11 کیلو کم کرده بود و مادرش را برای خاستگاری فرستاده بود. ولی مادرش از دختره خوشش نیامده بود! می‌گفت: خانواده‌هایمان به هم نمی‌آید و از این بهانه‌های کلیشه‌ای!
 آن موقع من اول دبیرستان بودم و وسط درددل‌های مادران از ماجرا با خبر شده بودم. آن موقع فکر می‌کردم که آن دختر چقدر خوشبخت است که کسی تا این حد عاشقش است. بعدترها مادرش می‎‌گفت: دیگر چاره‌ای ندارم باید برویم خواستگاری! ولی قبل رفتن به خواستگاری با یک روانشناس صحبت کرده بود و روانشناس گفته بود: همه‌ی پسرها در سن 19 سالگی عاشق می‌شوند ولی بعد از یک سال فراموشش می‌کنند. مادرش وقتی این‌ها رو به مادرم گفته بود برایش مهم نبود که من بشنوم یا نه، ولی از همان موقع این حرف هک شد توی مغزم که همه‌ی پسرها در 19سالگی عاشق می‌شوند و بعد فراموش می‌کنند.
تا اینکه چند سال بعدش یکی از پسرهای فامیلمان رفتارش با من عوض شده بود هر چه می‌گفتم با لبخند چشم می‌گفت، مدام نگاهم می‌کرد، همه‌جا سراغ من را می‌گرفت و من فقط یک حرف یادم بود! پسرها همگی در 19 سالگی عاشق می‌شوند و فراموش می‌کنند! بعدترها که گفت دوستم دارد همین را به او گفتم! مدام برایش مثال می‌زدم و می‌خواستم بفهمد که این عشق نیست. ولی او نفهمید! بعد آن فهمیدم که عاشق یک دختر دیگر شده بود، دوست شده بودند و قرار ازدواج و ... و سال بعدش هم فراموشش کرد! درست مثل همه‌ی پسرها! هنوز هم دخترانی که نمی‌دانند پسرها در 19 سالگی عاشق می‌شوند و فراموش می‌کنند قربانی می‌شوند.
همان سال‌ها یک پست در اینترنت خوانده بودم که عاشقانی که از هم دورند، شخصیتی را که خودشان دوست دارند برای عشقشان درست می‌کنند و عاشق آن شخصیت خیالی می‌شوند. این مورد را خیلی دیده بودم. پسرهایی که ادعا می‌کردند دوستم دارند عاشق شخصیت خیالی من می‌شدند نه شخصیت واقعی من، به خاطر همین همیشه به کسانی اعتماد می‎کنم که بیشتر مرا می‌بینند و منِ واقعی را می‌شناسند. به خاطر همین وقتی یکی از پسرهای دانشگاهمان از من خواستگاری کرده بود، با این که می‌دانستم جوابم نه است برایم مهم بود بدانم چرا من را انتخاب کرده بود. وقتی همین سوال را از او پرسیدم کلی تعریف بارم کرده بود و لابد فکر می‌کرد من خوشم میاد! هی ادامه می‌داد ولی هیچ کدام از آن‌ها برایم مهم نبود. دلم می‌خواست وقتی این سوال را پرسیده بودم من را با همه‌ی نواقص و خوبی‌هایم تعریف می‌کرد. دیروز فیلم inception را دیدم، یک صحنه خیلی به دلم نشست، همسر دام(دی کاپریو) خودکشی کرده بود ولی دام هنوز در رویاهایش او را زنده نگه داشته بود! اما یک قسمت از فیلم دام به تصور مالی(همسرش) می‌گوید: نمی‌تونم تو رو با همه‌ی پیچیدگی‌هات تصور کنم! با تمام اون کمالت! با تمام نقص‌هات... تو فقط یه سایه از همسر واقعیِ منی. تو  بهترین چیز من بودی ولی حالا به اندازه کافی خوب نیستی...
واقعیت هم همین است. مهم نیست چه تصوری از افراد توی ذهنمان داریم شخصیت واقعی آن‌ها هیجان‌انگیزتر است.