در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

آسمان های بولد زندگیم به روایت تصویر

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۲۶ ب.ظ
تهران از همان وقت هایی که دوست داشتنی میشود. سه شنبه وقتی هوا بارونی شد ...

 

آسمون سه شنبه تهران

 آسمون گردان تخریب ساعت 7 صبح

آسمون تبریز از بالای کوه عینالی، چقدر عجیبه که در به در دنبال برج میلادی و هی حس میکنی یه چیزی کمه!

مترو از این زاویه، وقتی فقط از دست من برمی‌آید که الکی خوش بازی دربیارمو الکی گوشی رو بگیرم و ادعا کنم دارم حرف میزنم و از عالم و آدم عکس بگیرم. یا یه بار دوربینمو روشن بگذارم از اول راه تا رسیدن به دانشگاه فیلم بگیریم ! و وسط راه با خودم مرغ سحر رو بخونم ! انگار اون ته مثل یه چاهه یا مثل باتلاق که داره مترو رو با سرعت میکشه تو خودش !

و یادگاری های روی مجسمه های کاخ گلستان که دیگه برامون عادی شده! اما دیدن یه یادگاری که قابل تامله! چیز خاصی هم نیست یه اسم نوشته شده و یه تاریخ که تاریخش مهمه نوشته 1352 ! جدیدترین یادگاری هم برا 1385 ! ینی در طی این همه سال هنوز ملت نفهمیدن روی اثر تاریخی نباید یادگاری بنویسن؟! داغون شدم با دیدن این یادگاری، مثل همون وقتی که پسری که یه تی شرت چو ایران نباشد تن من مباد پوشیده بود یه کاغذو مچاله کرد انداخت زمین... از دیدن این صحنه مثل دیدن اون صحنه داغون شدم !

و نقاشی های کاخ گلستان که یه روز کمه برا اینکه وقت بگذاری بشینی ببینی نقاشش چه حسی داشته؟! چیو میخواسته منتقل کنه؟! میشه راحت معیار های زیبایی اون زمانو از روی نقاشی ها فهمید. پسرای سفید با ابرو های پیوسته! ولی خوشگل تر از همه ی نقاشیا به نظر من این نقاشی پایینه چون به همه میگم اینو میبینین ؟! (الان که با انگشت نمی‌تونم نشون بدم) این یه قطاره ها! و واقعا هم حس میکنم اونی که چن تا پنجره داره یه قطاره یا یه مترو ! تازه آدمای توشم تصور میکنم!!

و کتابخانه! وقتی فقط از من برمی‌آید ساعت 4 نصف شب بخوابم و صبح ساعت 7 صبح بروم کتابخانه و بشینم و مردم را نگاه کنم و از آنها عکس بگیرم!

در مقام مقایسه اتوبوس را دوست تر میدارم تا مترو ! حداقل مزیتش این است که شهر را میبینم از پشت یک پنجره بزرگ ! البته پنجره شراکتی است معمولا 4 نفره به آن زل میزنیم شاید بعضی ها هم باشند که اصلا علاقه ای به پنجره نداشته باشند اما دقیقا نمیدانم از کی از وقتی که آدمها فهمیدند خوششان نمی آید کسی به آنها زل بزند بالاجبار از پنجره به بیرون نگاه میکنند که مبادا کسی فکر کند که کسی دیگری به او زل زده است و بی فرهنگ خوانده شوند ! یا دعوا شود ولی با همه ی این تواصیف اتوبوس هم مانند مترو خسته کننده است مخصوصا اگر هر روز مسیرت یکی باشد و دو سال حتی جمعه ها هم همان مسیر تکراری را بروی و از پنجره به بیرون نگاه کنی و اسم تک تک مغازه ها کوچه ها و خیابان ها رو حفظ بشوی تنها چیز متغیر ماشین هایی هستند که هم مسیر ما میشوند اما خوب دقیقا به خاطر همین دلیل مبهم و بدون تاریخچه که مردم خوششان نمی آید نگاهشان کنیم زل زدن به مغازه ها و پیاده رو ها را ترجیح میدهیم به ماشین ها پس اتوبوس هم خسته کننده میشود امااااا یک روز تکراری از آن روزها سوار اتوبوس میشوی و راننده صدای ظبط را بالا میبرد :

باران تویییییی

به خاک من بزن باز آ ببین که بی مه تو من هوای پر زدن ندارمممم ...

اینجاست که همه به وجد می آیند ! نگاه از پنجره ها میگیرند جامه ها میدرند خخخ اینجاش اغراق بود خلاصه نگاهی به هم میکنند معلوم است همه از اهنگ خوششان آمده دختری که از اول سوارشدنش داشت با گوشیش ور میرفت سرش را بالا میاورد و لبخندی میزند من هم در نقطه ی اوج داستان قلعه ی حیوانات هندزفریم را درمیاورمو از کتاب می گذرم و به آهنگ گوش میکنم کلا روحیه اتوبوس عوض میشود ! اصلا اغراق نیست اگر بگوییم اتوبوس اتوبوس دیگری میشود

-

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۰۵ ب.ظ
استادی که ادب ز گفتارش بریخت     به فرسنگ باید ز درسش گریخت !

آلبر کامو در اتوبوس شهر ما !

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۶ ب.ظ
همه چی مثل همیشه بود یه روز تکراریه دیگه ! من مثل همیشه تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و داشتم کتاب "کجا ممکن است پیدایش کنم" رو گوش میکردم و همچنان داشتم به چمنی که زیر پام سبز شده بود نگاه میکردم و همچنان منتظر اتوبوس صنعت یا مطهری بودم که بالاخره اتوبوس اومد همه ی مسافرای اتوبوس داشتن به من نگاه میکردن نه اینکه من خیلی خاص باشم نه ! این خصیصه ی همه ی اتوبوس سوارانه ! تا به ایستگاه نرسیدن زل میزنن به هوا و تا به ایستگاه میرسن محض تنوع هم که شده زل میزنن به افرادی که تو ایستگاه اتوبوسن و تا سوار اتوبوس نشدن اونا رو با چشماشون بدرقه میکنن و به محض اینکه سوار اتوبوس شد ینی یکی از ما شد ! پس ولش میکنن و دوباره هوا رو دید میزنن تا ایستگاه بعدی ...

خلاصه از انبوه چشمان گذشتم و سوار شدم مردم دوباره به هوا نگاه کردن ! تا نشستم به پشت صندلی راننده نگاه کردم میخواستم ببینم جزو اون معدود اتوبوس هاییه که شعر پشت صندلیش مینویسه یا مثل همه ی اتوبوسا پشت صندلیشو با روزنامه پوشونده که چشمم خورد به عکس آلبر کامو ! برام عجیب بود خیلی عجیب اونقدر عجیب که تا رسیدن به آخرین ایستگاه یه چشمم به عکس بود یه چشمم به راننده ! اونقدر عجیب که کلا داستان "خواب" هاروکی موراکامی رو یادم رفت ! میخواستم بدونم چرا عکس آلبرکامو رو چسبونده پشت صندلیش ؟!

- ینی انقد آثار کامو رو دوس داشت ؟!

- شایدم روزنامه گیرش نیومده بود !

- یا شایدم یکی از دوستاش یا آشناهاش عکسو چسبونده بود !

هزار تا شاید دیگه ! برام عجیب بود که برای هیچکسی عجیب نبود ! شایدم نباید برا منم عجیب میبود ! آخه باید عجیب باشه عجیبه وقتی دوستای خود من که دانشجوی مهندسی یکی از بهترین دانشگاه های تهرانن تا به حال تنها ترین کتاب غیر درسی که دستشون گرفتن رمان های عاشقانه دخترای دبیرستانیه ! خوب بین این آدما اینکه یه راننده اتوبوس عکس کامو را بچسبونه پشت صندلیش عجیبه دیگه شایدم برای هیچکسی عجیب نباشه ! مهم نیست ولی انقدر برای من عجیب بود که گوشیمو در آوردم و از این مهم عکس گرفتم ! حالا قضیه برای همه عجیب شده بود همه داشتن نگاه میکردن ببینن من از چی دارم عکس میگیرم ! بعضی از زنا که معلوم بود کامو رو نمیشناختن تا قبل از پیاده شدن از اتوبوس چشمشون مونده بود رو عکس کامو ! میخواستن ببینن آخه این عکس چی داره که برای این دختر جالبه !

آخرشم وقت نشد ازش بپرسم چرا عکس کامو رو چسبوندین پشت صندلیتون ؟!


همه ی ما ادم های قراردادی ...

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۰۵ ب.ظ
شاید بعضیا ندونن ولی این ترم همون ترمیه که ترم پیش قرار بود خوب بخونمش امروزم همون فرداییه که دیروز قرار بود به بهترین نحو بسازمش