معمولی باید بود، خیلی خیلی معمولی!
شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۳۹ ق.ظ
آن موقعها که ما بچه بودیم (که خیلی هم دور نیست، من همیشه با دوران کودکیم 18 سال فاصله دارم :دی) تازه عروسها ارج و قرب خاصی پیش بقیه داشتند. نه فقط بقیه که خودشان هم خودشان را خیلی تحویل میگرفتند! شاید مثلا فکر میکردند شوهر کردن پیروزی عظیمی است و کار هر کسی نیست! البته فکر نمیکنم، چون از قضا آن موقعها همه شوهر میکردند! خلاصه به هر دلیل یا دلایلی دوران نامزدی و حداکثر تا دو سال پس از عقد یک دختر، دوران بس ناجوانمردانه خوشی برای او بود. چون آن موقعها انقدر بحثهای متنوع و تاپیک (چی بود فارسیش؟! آهان عنوان) عنوانهای جذابی مانند رابطهی اقتصاد و فرهنگ یا سیر نزولی فرهنگ ایران یا در کل به قهقرا رفتن ایران مطرح نبود و همچنان زنهای فامیل تنها دغدغهاشان النگوی اضافهی سوسن خانم بود نه تخم مرغ دونهای چهارصد یا کفشوی پلین !!!! به هر حال چون زنهای فامیل هر پنجشنبه یک بار یا در کل هر تقی به توقی میخورد یک بار!! دور هم جمع میشدند و کاری هم به جز حرف زدن نداشتند از عروس تازه وارده سوالاتی میپرسیدند و او هم افاضه فیض میکرد و همه دهن به به به و چه چه میگشودند و میگفتند : ماشاالله خانم فلانی چه عروسی چه سری چه دمی! و در دل عروس کیلو کیلو قند آب میکردند. (نه این که من اون زمان عروس بودم، من و این همه خوشبختی محاله :)) لبخندهای ناخودآگاه و بی حد و حصر عروسها نشان آن قندها بود)
خلاصه ما دختر بچههای فامیل هم مینشستیم پیش هم و زل میزدیم به تازه عروس ها و فکر میکردیم نهایت خط زندگی و خوشبختی شوهر کردن است و بعد از آن دیگر، نه الان یادم افتاد. به بعد از آن هم فکر نمیکردیم! فقط فکر میکردیم یک روزی ما هم اینطوری آرایش میکنیم و کلی بهمان کادو میدهند و ما با ناز حرف میزنیم و قربان صدقه مادر شوهرمان میرویم، تهِ خیالمان همینجا بود! نمیدانم چرا هیچ وقت هم ادامهاش نمیدادیم؟!!
آن موقعها هر کدام از دختر بچههای فامیل یکی از تازه عروسها را انتخاب میکردند و میخواستند وقتی بزرگ شدند مثل او بشوند. من هم مثل همهی آنها فکر میکردم بزرگ بشوم میشوم شبیه زن یکی از پسرهای فامیل، بس که مهربان بود و همه دوستش داشتند. دوستش داشتم چون مهربان بود، محال بود توی مهمانیها پفک برای بچهها نخرد با لباس تکراری بپوشد یا عصبانی بشود یا حتی یک بار ناراحت باشد!! یا اسم کسی را بدون پیشوند "عزیزم" و پسوند "جون" صدا کند!
اما انگار بعضی آدمها فقط نقاب خوب بودن را هر چقدر هم که سنگین باشد روی صورتشان نگه میدارند. ولی بالاخره خسته میشوند و یک روزی یک جایی مجبورند نقابشان را بردارند و خودشان باشند، توی شرایط سخت دیگر نمیشود آن منِ خوبِ اغراقآمیز بود و همهی آدمها خودشان میشوند.
مثلا من هرگز فکر نمیکردم کسی که توی بچگیهایم دوست داشتم شبیه او باشم حالا این همه عوض شده باشد و کارهایی بکند که همه انگشت به دهن بمانند و قسمتی از ذهن من که پر بود از خاطرههای خوب از او مدام به من بگوید: محال است! اصلا این زنِ خوب و مهربان و این کارها ؟! بعد خودش با من حرف بزند! درد و دل کند! فحش بدهد، گریه کند. بعد وسط این همه هیاهو من فکر کنم چقدر بزرگ شدهام! که حالا او که روزی برایم پفک میخرید انقدر جدی با من حرف میزند و من را طرف حسابش قرار میدهد و از دردهایش به من میگوید و من باید به زنی که روزی فکر میکردم خوشبختترین عروس دنیاست مدام بگویم: میدونم، حل میشه، اشکال نداره...
بعد فقط به این فکر کنم که آخه چرا؟! چرا بعضی آدمهایی که خیلی خیلی خوبند یکهویی خیلی خیلی بد میشوند؟! ولی آدمهایی که معمولی خوبند همیشه همان قدر معمولی خوب میمانند؟! از آدمهایی که خیلی تحویلت میگیرند و از تو تعریف میکنند باید ترسید، به نظرم همین زنهای فامیل بودند که آنقدر از کسی تعریف میکردند و او را به عرش میبردند که طرف مجبور میشد به هر روشی که شده خودش را آنجا نگه دارد و به زور ماسک خوب بودنی را که دیگران برایش ساخته بودند را تحمل کند. ولی آدمهای معمولی که کسی از آنها تعریف نمیکرد دیگر نیازی به محبت کردن الکی به دیگران یا لباسهای فاخر پوشیدن یا همیشه خوشحال بودن را نداشتند. برای همین همهی کارهایشان میشود صادقانه و رفتارهای صادقانهای که جزئی از شخصیت فرد باشد هرگز از بین نمیرود.
آدمهایی که معمولی خوبند خیلی دوست داشتنیند،مثل دوستهایمان که گاهی ناراحت میشوند و قهر میکنند یا عصبانی میشوند و وجه اشتراک تمام این آدمها این است که با تو رودربایستی ندارند و دلخوریهایشان را با حرف زدن حل میکنند سعی نمیکنند به هر قیمتی خوب باشند :)
خلاصه ما دختر بچههای فامیل هم مینشستیم پیش هم و زل میزدیم به تازه عروس ها و فکر میکردیم نهایت خط زندگی و خوشبختی شوهر کردن است و بعد از آن دیگر، نه الان یادم افتاد. به بعد از آن هم فکر نمیکردیم! فقط فکر میکردیم یک روزی ما هم اینطوری آرایش میکنیم و کلی بهمان کادو میدهند و ما با ناز حرف میزنیم و قربان صدقه مادر شوهرمان میرویم، تهِ خیالمان همینجا بود! نمیدانم چرا هیچ وقت هم ادامهاش نمیدادیم؟!!
آن موقعها هر کدام از دختر بچههای فامیل یکی از تازه عروسها را انتخاب میکردند و میخواستند وقتی بزرگ شدند مثل او بشوند. من هم مثل همهی آنها فکر میکردم بزرگ بشوم میشوم شبیه زن یکی از پسرهای فامیل، بس که مهربان بود و همه دوستش داشتند. دوستش داشتم چون مهربان بود، محال بود توی مهمانیها پفک برای بچهها نخرد با لباس تکراری بپوشد یا عصبانی بشود یا حتی یک بار ناراحت باشد!! یا اسم کسی را بدون پیشوند "عزیزم" و پسوند "جون" صدا کند!
اما انگار بعضی آدمها فقط نقاب خوب بودن را هر چقدر هم که سنگین باشد روی صورتشان نگه میدارند. ولی بالاخره خسته میشوند و یک روزی یک جایی مجبورند نقابشان را بردارند و خودشان باشند، توی شرایط سخت دیگر نمیشود آن منِ خوبِ اغراقآمیز بود و همهی آدمها خودشان میشوند.
مثلا من هرگز فکر نمیکردم کسی که توی بچگیهایم دوست داشتم شبیه او باشم حالا این همه عوض شده باشد و کارهایی بکند که همه انگشت به دهن بمانند و قسمتی از ذهن من که پر بود از خاطرههای خوب از او مدام به من بگوید: محال است! اصلا این زنِ خوب و مهربان و این کارها ؟! بعد خودش با من حرف بزند! درد و دل کند! فحش بدهد، گریه کند. بعد وسط این همه هیاهو من فکر کنم چقدر بزرگ شدهام! که حالا او که روزی برایم پفک میخرید انقدر جدی با من حرف میزند و من را طرف حسابش قرار میدهد و از دردهایش به من میگوید و من باید به زنی که روزی فکر میکردم خوشبختترین عروس دنیاست مدام بگویم: میدونم، حل میشه، اشکال نداره...
بعد فقط به این فکر کنم که آخه چرا؟! چرا بعضی آدمهایی که خیلی خیلی خوبند یکهویی خیلی خیلی بد میشوند؟! ولی آدمهایی که معمولی خوبند همیشه همان قدر معمولی خوب میمانند؟! از آدمهایی که خیلی تحویلت میگیرند و از تو تعریف میکنند باید ترسید، به نظرم همین زنهای فامیل بودند که آنقدر از کسی تعریف میکردند و او را به عرش میبردند که طرف مجبور میشد به هر روشی که شده خودش را آنجا نگه دارد و به زور ماسک خوب بودنی را که دیگران برایش ساخته بودند را تحمل کند. ولی آدمهای معمولی که کسی از آنها تعریف نمیکرد دیگر نیازی به محبت کردن الکی به دیگران یا لباسهای فاخر پوشیدن یا همیشه خوشحال بودن را نداشتند. برای همین همهی کارهایشان میشود صادقانه و رفتارهای صادقانهای که جزئی از شخصیت فرد باشد هرگز از بین نمیرود.
آدمهایی که معمولی خوبند خیلی دوست داشتنیند،مثل دوستهایمان که گاهی ناراحت میشوند و قهر میکنند یا عصبانی میشوند و وجه اشتراک تمام این آدمها این است که با تو رودربایستی ندارند و دلخوریهایشان را با حرف زدن حل میکنند سعی نمیکنند به هر قیمتی خوب باشند :)