جمعه سوم - ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق ... برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
زمزمه میکنم و ذهنم همزمان معنی میکند: اللهم انت ولی نعمتی، (الهی تو ولی نعمت منی) والقادر علی طلبتی، (قادری به برآورده ساختن حاجتم) تعلم حاجتی، (حاجتم را میدانی) فاسئلک بحق محمد و آل محمد (پس میخواهم بحق محمد و آل محمد) ...
به اینجا که میرسم، ذهنم که در حال حلاجی کلماتم است انگار حکم ایستی به لبهایم صادر میکند و آنان را منع میکند از ادامه آنچه که میخواهند به زبان بیاورند. ذهنم برمیگردد به دلیل شروع زمزمههایم. خواستههایم را در یک کفه ترازو میگذارد و محمد و آلش را آن طرف! اغراق نیست اگر بگویم خواستههایم از سبکی و بی وزنیشان تا آسمان هفتم پرتاب میشوند! آنقدر دور میشوند که ذهنم ناخواسته فراموششان میکند. فراموششان میکند و به من هشدار میدهد که حواسم باشد برای خواستن چه چیزهایی چه چیزها و کسانی را واسطه قرار میدهم؟!
گاهی مداح هیئت چه بیرحمانه مرا وا میدارد از بیان آرزوهایم... آنجا
که برای برآورده شدن حاجاتمان دست بلند میکند و خدا را قسم میدهد به ادبِ
خانم امالبنین، آنجا که خدا را قسم میدهد به حال امام حسین(ع) در لحظه
شهادت علمدارش، عباس... مداح هیئتمان شاید خودش نداند ولی چه کمکی میکند
به من تا بدانم در پیشگاه چه کسی ایستادهام و چه کسانی را واسطه قرار
دادهام برای برآورده شدن حاجتم. مداح زمزمه میکند و من دلم میلرزد و ذهنم
عاجزانه خودش را به در و دیوار خواستههای بی سرو تهم میکوبد تا راه
فراری پیدا کند، تا کجاها را که نمیرود و ناامیدانه برمیگردد، خودش هم
میداند فردوس و بهشت برین را هم که یک طرف ذهن بگذارد نمیارزد که به خاطرش
لحظهی که حضرت رقیه در بیابان به یاد پدرش چشمانش را میبندد قسم
بخوری...
ذهنم که خالی میشود همهی لحظات کربلا را قسم میخورد و میگوید: خدایا تو رو به تنهایی امام حسین(ع) تو روز عاشورا مراقب امام زمان من باش... اما باز هم آرام نمیگیرد، کاش مداح بس کند نوحهی خون گریه کردن امام مرا... کاش بس کند...