در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

رخنه

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۳۱ ب.ظ

زین پس این‌جا می‌نویسم مع‌الاسف!

فرعی‌ها و میان‌برها را حتی!

يكشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۸ ب.ظ
آدم‌ها هم‌دیگر را نمی‌شناسند! هیچ‌کس کسی را نمی‌شناسد مگر این‌که عمیقا دوستش داشته باشد! به محض جاری شدن محبت چشم‌ها حکم تلسکو‍پ را پیدا می‌کنند و تمام حرکات و سکنات محبوب را رصد می‌کنند. و ذهن چه حجم عظیمی از قدرت پردازشش را صرف تحلیل این حجم از ورودی می‌کند! هر چه محبت بیشتر شناخت بیشتر. مجنون واقعی لابد لیلی را به‌تر از خودش می‌شناسد! شخصیت محبوب را چنان ذره ذره آنالیز کرده که بازخوردش را در قبال تمام اتفاقات عالم [از هر آن‌چه که اتفاق افتاده تا آن چه هنوز به وقوع نپیوسته] پیش از او می‌داند. خوب می‌داند کی منحنی لبانش پیام‌آور رضایت چه زمانی شرم غیرقابل پنهانش و کی جایگزین حرف‌های نهفته‌اش است. او این همه راه را نمی‌رود تا در دل محبوبش همان جایگاهی را پیدا کند که یار در دل او دارد! می‌رود چون راه او، خصائصش و نوع رفتارش را نیز دقیقا به اندازه‎ی خودش دوست دارد. خوب می‌داند چگونگی بودن و زیستن مورد پسندِ محبوب را، رسم عاشقی به سبک اختصاصیش را، چگونگی محبت و التیام زخم‌هایش را... آدم‌هایی که این‌ها را بلد نیستند یعنی به اندازه‌ی کافی شناخت ندارند و شناخت ندارند چون به اندازه‌ کافی عاشق نیستند!

آدم‌ها را باید زیاد دوست داشت! آن‌قدر که بلدشان بود...

تکه‌ آینه‌ی فرورفته در چشم‌هایمان

چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۸ ق.ظ

دل‌سنگی


دوران کودکیم کارتون ملکهی برفی را خیلی دوست داشتم. داستانِ شکستنِ آینهی ملکهی خبیث و وارد شدن تکهای از آن در چشم پسرکی مهربان؛ که درست از آن لحظه به بعد پسرکِ قصه دلسنگ میشود! به گمانم انسانها بزرگتر که میشوند به اندازهی مشکلاتشان یک تکه از آینهی دلسختی وارد چشمشان میشود! همهی قصهی این دلسختی هم قصهی عادت است.

خودم را با دوران کودکیم مقایسه میکنم که چقدر به فکر مرگ بودم و از مرگ میترسیدم. چه شد که این ترس از بین رفت؟ اتفاقی نیفتاد. فقط روزها آمد و رفت و من نمردم! ناخودآگاه ذهنم عادت کرده که: اِ من نمیمیرم! یا مثلا شبها از تنها ماندن در خانه میترسیدم. چرا؟ چون خیالپردازی میکردم که مثلا الان جن از حمام خانه بیرون میآید و زل میزند به من! یا مثلا وقتی روی تخت دراز کشیدهام یکهو زیر تختم خالی میشود و غرق میشوم در اقیانوس! چه شد که دیگر نترسیدم؟ چون اِنقدر شبها تنها ماندم و این اتفاقات نیفتاد که ذهنم عادت کرد که: اِ این اتفاقات نمیافتد! همین اتفاقات در امور دینی و عاطفی انسان هم میافتد. کافیست چند بار نماز را ترک کنید، روزههایتان را نگیرید، دیگر دعا نکنید و... بعد چندمین بار ذهنتان میگوید: اِ میشود بدون خدا هم زندگی کرد یا کافیست چندبار دوستداشتههایمان از دستمان بروند، یکهو ذهن میگوید: اِ این یکی هم رفت و اتفاق خاصی هم نیفتاد پس مرگ یا جدایی آنقدرها هم غمانگیز نیست

حالا یک سریها دیر عادت میکنند، یکسریها زود. من اما کافیست یکبار اتفاقی بیفتد، اولین ریاکشنم خاموش کردن منبع احساساتم و منطقی برخورد کردن با موضوع است. حالا بعضیها بلدند چطور هم احساساتشان را کنترل کنند هم منطقی برخورد کنند. آدمهایی که چشمهایشان پذیرای تکهِ آینهی ملکهیِ خبیثِ تجربه نیست! این آدمها را خیلی دوست دارم. آدمهایی که گاهی بلند برای چیزی زار میزنند. گاهی از ته دل غمگین میشوند و یا گاهی برای چیزی التماس میکنند. این آدمها را عجیب دوست دارم... آدمهایی که سنی ازشان گذشته و کلی تجربه دارند و سرد و گرم روزگار را چشیدهاند اما دلشان به سردی روزگار دچار نشده.

من از دلسنگی صحبت نمیکنم که دیگران را آزار میدهد از دلسختیای میگویم که خود فرد را آزار میدهد و شوق و ذوقِ زندگی و فراز و فرودِ احساس را از او میگیرد

دوستم چند میلیون برای جلسات تیاماسش برای رفع افسردگیش میدهد و راهکار مشاورش برای او چیست؟ تجویز نسخهی همین زندگی! منطقی رفتار کردن در برابر مشکلاتِ خودش و دنیا. انتظار خاصی نداشتن. تطبیق خود با شرایط و...

راستش این زندگی خوب است. درد و غمی ندارد و شخصیت داستان را مشکلات نه تنها از پا در نمیآورد بلکه حتی خمی به ابرویش نمیدهد! اما هنوز گمان میکنم وقتی عنان زندگی دست احساس باشد زندگی خواستنیتر است... 

نیمه‌ی پنهانِ "ضاد"!

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۴۲ ب.ظ

دختر عرب

امروز بعد از اتمام اولین ترم عربی یه آهنگو خودم ترجمه کردم. به غایت ذوق دارم! :))

استاد می‌گه: این‌طوری که تو فقط آهنگ‌ها و شعرها رو می‌خونی فقط لغات عاشقانه‌شو یاد می‌گیری! اصلا عربی زبان عاشقیه دیگه! حیف نیس زبانی که شعارهای سعاد صباح و نزارقبانی رو داره، تو دنیا نماد خشونت باشه؟


آهنگ ماحبک بعد روح از کاظم الساهر


لاتزعل أنا أمزح
شوق اللـ بالقلب یفضح
أنا مثل الطفل أفرح
اذا تضحک یامحبوبی
تعال واغفى فی صدری
أشمّ عطرک تشمّ عطری
حلاة الهوى یاعمری
لمّا اثنینا نذوب

قهر نکن، دارم شوخی می‌کنم!
شوق قلبم همه‌چی رو رو می‌کنه
عزیزم وقتی می‌خندی مثل بچه‌ها ذوق می‌کنم
بیا و روی سینه‌ام دراز بکش تا من عطر تو رو بو کنم و تو عطر منو
و زیبایی عشق رو وقتی هر دو درش ذوب می‌شیم ببینیم


ماریدک بعد روح ماحبک بعد روح
ماشیلک وسط عینی .. بس بالقلب والروح
ما ألمسک ولا لمسة .. ولا أهمسلک ولاهمسة
لسّا ماشفت لسّا .. شمخبیتلک الروح

دیگه لازمت ندارم... دیگه دوستت ندارم
تو رو نه تنها از مردمک چشم‌هام بلکه از قلب و روحم هم پاک می‌کنم!
دیگه نه لمست می‌کنم و نه برات چیزی نجوا می‌کنم
هنوز هم ندیدی روحم چه چیزهایی ازت پنهان کرده


لاتزعل أنا أمزح
شوق اللـ بالقلب یفضح
أنا مثل الطفل أفرح
اذا تضحک یامحبوبی
تعال واغفى فی صدری
أشمّ عطرک تشمّ عطری
حلاة الهوى یاعمری
لمّا اثنینا نذوب

قهر نکن، دارم شوخی می‌کنم!
شوق قلبم همه‌چی رو رو می‌کنه
عزیزم وقتی می‌خندی مثل بچه‌ها ذوق می‌کنم
بیا و روی سینه‌ام دراز بکش تا من عطر تو رو بو کنم و تو عطر منو
و زیبایی عشق رو وقتی هر دو درش ذوب می‌شیم ببینیم

زورگویِ محبوبِ مهربان

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۴۷ ق.ظ

رها

من از آن‌هاییم که روزهای تولدم غم عالم می‌ریزد توی دلم! از آن‌هایی که چند ماه قبلش استرس می‌گیرند! از آن‌هایی نیستم که بتوانم خودم را قانع کنم که تجربه‌هایم زیاد شده و این یک شروع جدید است و این حرف‌ها! من بی‌اغراق از روزهای جوانیم نهایت لذت را می‌برم و بی‌هیچ تعارفی از روزهای پیری یا حتی میان‌سالی بی‌زارم! این سال‌ها نتیجه‌ی تمام این حس‌ها گذراندن یک روز از سال به افسردگی و حسرت بوده است اما امسال فرق می‌کند. امسال متوجه شدم چقدر خوب که یک همچین حسی دارم! از چند روز پیش که به خاطر آوردم یک ماه تا تولدم فاصله دارم از استرسم بیش‌ترین بهره‌ رو برده‌ام! دست زده‌ام به کارهایی که حس می‌کنم اگر پیر شوم از انجام ندادنشان حس ندامت می‌کنم. شجاع‌تر شده‌ام، صریح‌تر شده‌ام، شادتر شده‌ام. همانند کسی که روز مرگش روز تولدش باشد! گویی از روز مرگم باخبرم و چقدر خوشحالم که زودتر مطلع شده‌ام تا چمدان را ببندم! این استرسِ محرک چنان اراده‌ام را قوی‌تر کرده که هر روز بیش‌تر از روز قبلش مفیدتر باشم. کارهایی بکنم که راضیم بکند از خودم، که روز تولدم لبخند به لب داشته باشم و بگویم خوب امسال هم گذشت اما عوضش فلان کار را کرده‌ام :)
امسال بزرگترین هدیه‌ام را خودم به خودم داده‌ام! این استرس بی‌نظیرِ دل‌نشین که مرا واردار می‌کند به مطالعه‌ی بیشتر و مدام تشر می‌زند که حواست هست چند روز دیگر تولدت است؟ در سن بیست و سه سالگی اگر جواب فلان سوال را نداشتی چه؟! همین چند روز پیش چند تا سوال پرسیده بودم و گفته بودند: آگنوستیک شده‌ای؟! تکذیب کرده بودم اما می‎گفتند: اقتضای زمانه‌ی ما همین است. و من یاد دوران کودکیم افتاده بودم که هر وقت می‌گفتم فلان حس را دارم یا این‌گونه فکر می‌کنم و می‌گفتند اقتضای سنت است به مرز جنون می‌رسیدم! از این‌که احساسات و تفکراتم با برچسب اقتضای سن کوچک شمرده شوند عصبی می‌شدم! و حالا او می‌گفت اقتضای زمانه‌ی ما همین است، حجاب‌ها زیاد شده و اکثر مردم کشورمان آگنوستیک شده‌اند! همین یک جمله آن هم نزدیک‌های تولد من برای شوراندن خودم علیه خودم کافی بود. بزرگترین ترسم دقیقا روبرویم ایستاده بود؛ نکند جزو "اکثریت" باشم...

این استرس، دوستِ همراه خیرخواهی که تا می‌خوام بنشینم می‌گوید اگر روز تولدت رسید و در این سن به فلان ایده‌ات جامه‌ی عمل نپوشاندی چه؟! این کشاننده‌ی قوی هیکل پر زور که از همین امروز که وارد ماه تولدم شدم کنترل گوشیم را در دستش گرفت و تمام شبکه‌های اجتماعی ارتباطی را از روی آن حذف کرد و مرا نشاند:

به تورق سر کتاب‌هایم
به تفکر سر سوال‌هایم
و به کدزنی سر لپ‌تاپم
استرس شیرین محبوبم! کودک ناآرام خیرخواهم به امید روز تولدی که رفتنت تا سال دیگر را با لبخند بدرقه کنم...

عوارض جانبی پرش!

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۰ ق.ظ

[سه نیمه شبِ جمعه. به وقت تصمیم...]

.

روز به روز یادداشت‌هایی از قبیل «از حاشیه‌ی امنت بیرون بیا و تجربه کن» توسط مردم در تلگرام و اینستا دست به دست می‌شود. اما چیزی که این متن‌ها به شما نمی‌گویند این است که بیرون آمدن از حاشیه‌ی امن درد دارد! استرس دارد! اضطرابِ مداوم و معده‌دردی که تا کمر خمتان می‌کند، حالت تهوعی که مدام پس زده می‌شود و سرگیجه‌ای که لبِ سکوی پرش به سراغتان می‌آید و انتخاب راه برگشت به حاشیه‌ی امن یا پریدن را هزاران برابر برایتان سخت‌تر می‌کند. 

تازه اگر بتوانید باز به حاشیه‌ی امنتان برگردید! شما نمی‌توانید تمام سرمایه‌تان را صرف کاری کنید و کلی بدهی بالا بیاورید و بعد وسط راه بگویید نه. من دلم می‌خواهد برگردم به حاشیه‌ی امنم! نمی‌توانید قوانین عرفی و اجتماعی را بشکنید و بعد از مسئولیت‌هایش بگریزید و بگویید نه. برمی‌گردم به حاشیه‌ی امنم. 

خودتان را با خیلی آدم‌های دیگر مقایسه نکنید! حاشیه‌ی امن آدم‌ها با هم متفاوت است. اگر قرار است من از سکوی ده متری بپرم فرد دیگر با همان کار ممکن است ارتفاع سکوی پرشش تنها یک متر باشد. بسیاری از کسانی که می‌گویند از حاشیه‌ی امنت بیرون بیا نمی‌دانند حاشیه‌ی امن یعنی چه! حاشیه‌ی امن یعنی احساس امنیت و آرامش. کسی که به هر دلیلی سعی می‌کند از این حاشیه بیرون بزند فارغ از نتیجه طبیعی است که ناآرامی و بی‌قراری و استرس و اضطراب و حالت تهوع و سردرد و سرگیجه و یاس را یک‌جا تجربه کند! بیشتر آدم‌ها حاشیه‌ی امنشان آنقدر بزرگ است که ناخودآگاه تمام کارهای ریز و کوچکِ مردم برایشان جزو دسته‌بندی همان حاشیه‌ی امن قرار می‌گیرد و فکر می‌کنند با انجام دادنش کار بزرگی کرده‌اند! بسیاری از آن‌ها مطمئنند اگر حتی تمام سرمایه‌اشان را ببازند کس دیگری می‌تواند بدهی‌هایشان را جبران کند. یا اصلا چنان عرفشان بی‌قانون‌ است که اگر هم قانونی شکسته شود آسیبی به حیثیت اجتماعی و عرفیشان نخواهد رسید. نه اینکه بگویم بمانید در حاشیه‌ی امنتان و یا بشکنیدش٬ اما کسی باید این‌ها را بگوید. مانند بسته‌های دارو که عوارض مصرف را کنار قرص‌ها می‌نویسند کسی هم باید هنگامی که بیرون آمدن از حاشیه‌ی امن را تجویز می‌کند عوارض مصرفش را زیرش بنویسد.
آدم‌ها حق دارند بدانند...

.

.

[چقدر اینجا نوشتن حالم را خوب می‌کند. مثل ریختن دریا روی آتش... چقدر خوب که آرامم می‌کند. چقدر خوب که هنوز دارمش.]

حقِ غروب

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۴۳ ق.ظ

حق غروب


اصلا آدم‌ها حق دارند هر موقع که دلشان می‌خواهد غروب کنند! می‌توانند هر جا هر وهله از زندگی که دلشان خواست دیگر نباشند! می‌توانند یکهویی کسی را از زندگیشان حذف کنند٬ اکانت‌هایشان را پاک کنند و در دنیای واقعی هم جایی که دوست ندارند نباشند چه برسد به دنیای مجازی! اما دلتنگی هم حق کمی نیست. همان‌قدر و به همان شدت که کسی حق غروب دارد دیگران هم حق دلتنگی دارند... کاش دلتنگی هم حق قانونی افراد بود! مثلا شکایتی تنظیم می‌کردی که:

بسمه تعالی 

ریاست محترم مجتمع قضائی شماره فلان!

با سلام٬ احتراما به استحضار می‌رساند اینجانب سه ماه است دلتنگشان هستم و دیگر حتی عکس‌هایشان هم مرهمِ دلم نیست... علی‌هذا خواهشمند است جهت جلوگیری از بغض‌های احتمالی دستور فرمایید حداقل اطلاع دهند که حال خود و زندگیشان خوب است؟!

ما چقدر از مارشملوهایمان گذشتیم

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ق.ظ

چشمم به چراغ قرمز بود و داشتم فکر می‌کردم زندگی رو هر سمتی برم باز هم یه روز علامت سوال‌های کوچیک و بزرگ سیلی میشن و از تو غرقم میکنن که یهو یه دختر پنج ساله زد به شیشه ماشین گفت خاله دستمال نمی‌خوای؟ چشمام از چراغ  چرخید سمت صدا نگاهم به دختر افتاد حتی نفهمیدم چی گفت داشتم فکر میکردم چه چشمای خوشگلی داره! دوباره گفت خاله یه دستمال میخری ازم؟ از فکر چشماش اومدم بیرون گفتم دستمال نمی‌خوام بغل دستم یه بسته مارشملو داشتم گرفتم سمتش چند ثانیه نگاش کرد گفت نه من چیزی نمی‌خوام نمیشه دستمال بخری؟ گفتم اگه دستمال بخرم مارشملوها رو هم میگیری؟ قبول کرد. دو تا جعبه دستمال کاغذی گرفت سمتم بعد مارشملو رو از دستم گرفت و رفت!!! انقدر از گرفتنشون خوشحال بود که یادش رفت پولشو بگیره! بعد فکر کردم همه‌ی ما همینیم. نه؟ دلمون مارشملو می‌خواد ولی بهمون گفتن پول بهتره! چند نفرمون گذشتیم از خواسته‌ها و آرزوی‌های عجیبمون صرفا به خاطر اینکه برسیم به آرزوهای کلیشه‌ای تحمیل شده ؟! چندنفرمون نخواستن ازدواج کنن٬ دانشگاه برن٬ زبان بخونن٬ کار بکنن اما چون بهشون القا شده که اینا خوبن همه‌ی تلاششونو کردن تا برسن به هدفی که حتی دوستش ندارن!

آن منِ دیگر...

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۴۰ ب.ظ

یک بار سر کلاس زبان در دانشگاه استادمان گفت خانه‌ی رویاییتان را توصیف کنید. بچه‌ها از خانه‌های ویلایی در سوئد و کانادا شروع کرده بودند تا خانه‌های ساحلی در استرالیا. به من که رسید گفتم خرمشهر! خانه‌ای با معماری سنتیِ ایرانی با حوض وسطش و گلدان‌هایِ بغلش با آشپزخانه‌‌‌ای که بوی ترشی پرش کرده و ظروف سفالیش! فرش‌های رنگی رنگی دستبافت و طاقچه‌ی آینه و قرآن به رویش و نهایتا اتاقی پر از کتاب‌های فلسفه‌یِ شرق و غرب... استادمان اول تعجب کرد بعدش لبخند زد و پرسید آیا اهل خرمشهرم؟! وقتی گفتم نه تعجبش بیشتر شد. ولی باید خرمشهر رفته باشی تا بدانی چادر عربی و دست‌های گُل‌گلیِ حناکشیده شده و سمبوسه‌ی پیرمردانِ بغل مسجد جامع چه حجمی از هیجان و زندگی را به رگ‌هایت تزریق می‌کنند! هیچ‌وقت باور ندارم که زندگی در جای دیگر یا زمانی دیگر است! زندگی در منی دیگر است. آن منی که در خرمشهر شکل دیگری به خود می‌گیرد...

ما، یک قدم عقب مانده‌ها!

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۸:۱۲ ب.ظ

بازی با پول

اکثر افراد اهل سفری که می‌شناسم یک اعتقاد قلبی عمیقی دارند و می‌گویند: زندگی هدیه‌ی بسیار باارزشی است که نباید آن را به هدر داد... داشتم فکر می‌کردم جلمه‌ی اولشان واقعا درست است ولی واقعا راه درست قدردانی از این هدیه چیست؟ مثلا یک میلیارد تومان پول نقد به خودی خود هدیه‌ی ارزشمندی است ولی برای کودکی پنج ساله چه فرقی می‌کند یک میلیارد به او اسکناس بدهی یا تکه کاغذهایی به همان اندازه! او نهایتا هواپیما، کشتی یا قلعه‌ای کاغذی خواهد ساخت و فکر خواهد کرد که ارزش هدیه را فهمیده و به بهترین شکل ممکن از آن استفاده کرده... داشتم فکر میکردم شاید فلاسفه حداقل یک قدم از ما جلوتر باشند. هرچند آن‌ها هم نمی‌دانند این هدیه چیست و بهترین راه قدردانی از آن چیست ولی حداقل آن‌ها به محض گرفتن این هدیه شروع به بازی با آن نکرده‌اند وقتشان را گذاشته‌اند که بدانند راه استفاده حداکثری از این هدیه را...