در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

بازمانده‌های هفت‌سین!

سه شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ
عید که تمام شد، سفره هفت‌سین‌ها هم جمع شد اما من دلم برای ماهی‌هایی می‌سوزد که از حالا تا روز مردنشان مجبورند در تُنگ‌های کوچک با آب شیر زندگی کنند. از اولش هم من مخالف ماهی گرفتن بودم اما همه گفتند: سفره هفت‌سین که بی ماهی نمی‌شه! آرخش هم ماهی خریدند. دو تا ماهی توی یک تُنگ، تُنگی که با نصف یک بطری آب معدنی پر می‌شود!

حالا عید تمام شده و من هر بار از جلوی ماهی‌ها می‌گذرم باید برایشان توضیح بدهم که من می‌دانم که جایشان تَنگ است و خیلی شرمنده‌ام و مدام خودم را شماتت کنم که کی میگه سفره هفت‌سین بی ماهی نمی‌شه؟!!

حالا می‌خواهم ماهی‌ها را بندازم توی حوض، مامان می‌گوید: نه گناه دارن، گربه میخورتشون. اما به نظرم ماهی‌ها این مرگ رو بیشتر از این تُنگ مسخره‌ای که مدام دیوار‌هاش بهشون دهن‌کجی می‌کنه دوست داشته باشن. حداقل اینظوری آزادی دارن.

خریدن ماهی برای سفره‌ هفت‌سین من جلمه هزارن جنایت‌های انسان در حق حیوانات است. آدم ماهی بخرد بخورد ولی اینطوری آزادیش را از او نگیرد!

همش تقصیر منه باید سفت و سخت وایمیستادم می‌گفتم : نه، ما ماهی نمی‌خوایم. این سفره هفت‌سین واس ماس، یعنی کلش ماس ماس :))

معمولی باید بود، خیلی خیلی معمولی!

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۳۹ ق.ظ
آن موقع‌ها که ما بچه بودیم (که خیلی هم دور نیست، من همیشه با دوران کودکیم 18 سال فاصله دارم :دی) تازه عروس‌ها ارج و قرب خاصی پیش بقیه داشتند. نه فقط بقیه که خودشان هم خودشان را خیلی تحویل می‌گرفتند! شاید مثلا فکر می‌کردند شوهر کردن پیروزی عظیمی است و کار هر کسی نیست! البته فکر نمی‌کنم، چون از قضا آن موقع‌ها همه شوهر می‌کردند! خلاصه به هر دلیل یا دلایلی دوران نامزدی و حداکثر تا دو سال پس از عقد یک دختر، دوران بس ناجوانمردانه خوشی برای او بود. چون آن موقع‌ها انقدر بحث‌های متنوع و تاپیک (چی بود فارسیش؟! آهان عنوان) عنوان‌های جذابی مانند رابطه‌ی اقتصاد و فرهنگ یا سیر نزولی فرهنگ ایران یا در کل به قهقرا رفتن ایران مطرح نبود و همچنان زن‌های فامیل تنها دغدغه‌اشان النگوی اضافه‌ی سوسن خانم بود نه تخم مرغ دونه‌ای چهارصد یا کفشوی پلین !!!! به هر حال چون زن‌های فامیل هر پنج‌شنبه یک بار یا در کل هر تقی به توقی می‌خورد یک بار!! دور هم جمع می‌شدند و کاری هم به جز حرف زدن نداشتند از عروس تازه وارده سوالاتی می‌پرسیدند و او هم افاضه فیض می‌کرد و همه دهن به به به و چه چه می‌گشودند و می‌گفتند : ماشاالله خانم فلانی چه عروسی چه سری چه دمی! و در دل عروس کیلو کیلو قند آب می‌کردند. (نه این که من اون زمان عروس بودم، من و این همه خوشبختی محاله :)) لبخند‌های ناخودآگاه و بی حد و حصر عروس‌ها نشان آن قند‌ها بود)
خلاصه ما دختر بچه‌های فامیل هم می‌نشستیم پیش هم و زل می‌زدیم به تازه عروس ها و فکر می‌کردیم نهایت خط زندگی و خوشبختی شوهر کردن است و بعد از آن دیگر، نه الان یادم افتاد. به بعد از آن هم فکر نمی‌کردیم! فقط فکر می‌کردیم یک روزی ما هم اینطوری آرایش می‌کنیم و کلی بهمان کادو می‎دهند و ما با ناز حرف می‌زنیم و قربان صدقه مادر شوهرمان می‌رویم، تهِ خیالمان همین‌جا بود! نمی‌دانم چرا هیچ وقت هم ادامه‌اش نمی‌دادیم؟!!
آن موقع‌ها هر کدام از دختر بچه‌های فامیل یکی از تازه عروس‌ها را انتخاب می‌کردند و می‌خواستند وقتی بزرگ شدند مثل او بشوند. من هم مثل همه‌ی آن‌ها فکر می‌کردم بزرگ بشوم می‌شوم شبیه زن یکی از پسر‌های فامیل، بس که مهربان بود و همه دوستش داشتند. دوستش داشتم چون مهربان بود، محال بود توی مهمانی‌ها پفک برای بچه‌ها نخرد با لباس تکراری بپوشد یا عصبانی بشود یا حتی یک بار ناراحت باشد!! یا اسم کسی را بدون پیشوند "عزیزم" و پسوند "جون" صدا کند!
اما انگار بعضی آدم‌ها فقط نقاب خوب بودن را هر چقدر هم که سنگین باشد روی صورتشان نگه می‌دارند. ولی بالاخره خسته می‌شوند و یک روزی یک جایی مجبورند نقابشان را بردارند و خودشان باشند، توی شرایط سخت دیگر نمی‌شود آن منِ خوبِ اغراق‌آمیز بود و همه‌ی آدم‌ها خودشان می‌شوند.
 مثلا من هرگز فکر نمی‌کردم کسی که توی بچگی‌هایم دوست داشتم شبیه او باشم حالا این همه عوض شده باشد و کارهایی بکند که همه انگشت به دهن بمانند و قسمتی از ذهن من که پر بود از خاطره‌های خوب از او مدام به من بگوید: محال است! اصلا این زنِ خوب و مهربان و این کار‌ها ؟! بعد خودش با من حرف بزند! درد و دل کند! فحش بدهد، گریه کند. بعد وسط این همه هیاهو من فکر کنم چقدر بزرگ شده‌ام! که حالا او که روزی برایم پفک می‌خرید انقدر جدی با من حرف می‌زند و من را طرف حسابش قرار می‌دهد و از درد‌هایش به من می‌گوید و من باید به زنی که روزی فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین عروس دنیاست مدام بگویم: می‌دونم، حل میشه، اشکال نداره...
بعد فقط به این فکر کنم که آخه چرا؟! چرا بعضی آدم‌هایی که خیلی خیلی خوبند یکهویی خیلی خیلی بد می‌شوند؟! ولی آدم‌هایی که معمولی خوبند همیشه همان قدر معمولی خوب می‌مانند؟!  از آدم‌هایی که خیلی تحویلت می‌گیرند و از تو تعریف می‌کنند باید ترسید، به نظرم همین زن‌های فامیل بودند که آنقدر از کسی تعریف می‌کردند و او را به عرش می‌بردند که طرف مجبور می‌شد به هر روشی که شده خودش را آنجا نگه دارد و به زور ماسک خوب بودنی را که دیگران برایش ساخته بودند را تحمل کند. ولی آدم‌های معمولی که کسی از آن‌ها تعریف نمی‌کرد دیگر نیازی به محبت کردن الکی به دیگران یا لباس‌های فاخر پوشیدن یا همیشه خوشحال بودن را نداشتند. برای همین همه‌ی کارهایشان می‌شود صادقانه و رفتار‌های صادقانه‌ای که جزئی از شخصیت فرد باشد هرگز از بین نمی‌رود.
آدم‌هایی که معمولی خوبند خیلی دوست داشتنیند،مثل دوست‌هایمان که گاهی ناراحت می‌شوند و قهر می‌کنند یا عصبانی می‌شوند و وجه اشتراک تمام این آدم‌ها این است که با تو رودربایستی ندارند و دلخوری‌هایشان را با حرف زدن حل می‌کنند سعی نمی‌کنند به هر قیمتی خوب باشند  :)

مقدمه‌های خواندنی!

جمعه, ۲۶ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۵۵ ب.ظ
به نظرم نوشتن مقدمه برای کتاب‌های فنی مهندسی یا کتاب‌های درسی خیلی موضوع مهمیه! اصلا از واجبات محسوب می‌شه! خود من اکثر اوقات که از خوندن این نوع کتاب‌ها خسته می‌شم و دیگه نمی‌تونم ادامه بدم، خوندن مقدمه کتاب برام مثل یه زنگ تفریح محسوب می‌شه و دوباره بهم انرژی می‌ده، انگار اینطوری می‌تونم با نویسنده بیشتر ارتباط برقرار کنم و مطالب کتاب رو از قلم یه آشنا بخونم.
منتها مساله این نیست که این نوع کتاب‌ها مقدمه ندارن، مساله اینه که مقدمه نداشته باشن بهتره! چون اکثر و می‌تونم بگم تمام نویسنده‌ها کاملا کلیشه‌ای و تکراری با شکر و سپاس خداوند مقدمه رو شروع می‌کنن بعد مطالب کتاب رو به صورت مختصر شرح می‌دن و در نهایت هم از خوانندگان تقاضا می‌کنن تا نظرات و انتقاداتشون رو با نویسنده مطرح کنن.
می‌تونم بگم اکثر مقدمه کتاب‌های فنی مهندسی دقیقا به همین صورته و حتی خیلی اوقات کلمات هم تغییری نمی‌کنه، داشتم کتاب اصول مهندسی اینترنتِ دکتر احسان ملکیان رو می‌خوندم بیشتر از مطالب کتاب، مقدمه کتاب توجهمو به خودش جلب کرد! یه مقدمه جالب و جدید با قلمی صمیمی که به خواننده‌ها اجازه می‌ده خیلی راحت با نویسنده ارتباط برقرار کنن. به نظرم اگه بقیه نویسنده‌ها هم نخوان با کلمات بازی کنن و راحت با مخاطب‌هاشون حرف بزنن، می‌تونن مقدمه‌های خوبی برای کتاب‌هاشون بنویسن.


به قول اهالی رادیو : اینجا تبریز، بر فراز کوه عینالی... جوان ایرانی سلاممممم ! :))

این تندیسی که هم‌اکنون مشاهده می‌کنین، بزرگترین مجسمه استاد شهریارِ که در دل کوه عینالی(عون بن علی) تراشیده شده! به نظرم از هر زاویه‌ای که نگاه می‌کنی اصلا شبیه استاد شهریار نشده! ولی خوب کار جالبی شده!








یک من بی عمل

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۴۱ ب.ظ
چند هفته پیش تلوزیون داشت تبلیغ دانشگاه جامعه الزهرا قم را نشان می‌داد. خنده‌ام گرفته بود یاد این پست توی وبلاگ قبلیم افتادم. محض شوخی گفتم: من دارم میرم حوزه دیگه خداحافظ. مادرم گفت: حالا اجازه میدم بری حوزه! اگه بخوای، میتونی بری. ولی من دلم نمی‌خواست بروم! به نظرم کسانی هستند که توی یک برهه از زندگانیشان حس می‌کنند که دارند دور می‌شوند از خدا، از خودشان، برای همین سعی می‌کنند هر طوری شده ارتباطشان با خدا را حفظ کنند و شاید یکی از راه‌ها هم می‌تواند رفتن به حوزه باشد! یک تغییر بزرگ! شاید فکر می‌کنیم حوزه میتواند راه فراری باشد از منی که ساخته‌ایم و نمی‌توانیم تغییرش دهیم. اما فراموش می‌کنیم ما که به همان چند بند از کارهایی که باید کرد و نباید کرد نمی‌توانیم عمل کنیم با رفتن به حوزه یک "من بی عمل" خواهیم داشت با علم یک عالم!
- این پست فقط یک تجربه شخصی است. شاید کسانی باشند که با رفتن به حوزه من بی عملشان را هم تغییر می‌دهند. فقط خواستم بگویم حداقل در مواردی شبیه من با حوزه رفتن کاری از پیش نمی‌رود. می‌شود تلاش کنیم و همه چیز را در هر مقام و مکانی که هستیم تغییر دهیم.