در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

شوت‌هایی با برد یک متر!

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۲ ق.ظ

تارک دنیا

اینکه من استعداد فوتبال ندارم برام مهم نیست ولی از زمان خردسالی تا الان چیزی عجیب ذهنمو به خودش مشغول کرده. چرا همیشه وقتی من شوت می‌زدم به سمت مستقیم توپ با زاویه بیش از 90 درجه به سمت چپ می‌رفت رو هرگز نفهمیدم! و این که چرا همون توپ رو پسرهای محل می‌زدند و صاف می‌رفت تو گل رو باز هم نفهمیدم! و اینکه چرا هرگز پسرداییم نتونست به من یه شوت زدنِ ساده رو یاد بده؟! آیا پسرداییم و تمام پسرهای محل خیانت‌کار بودن و هرگز نخواستن به من یاد بدن؟! آیا با هم تبانی کرده بودن؟! آیا اونها بلد نبودن یاد بدن؟! و فرض محتمل‌تر این که خود مسی هم می‌اومد به من یاد می‌داد من باز هم نمی‌فهمیدم:)) خلاصه اینها گذشت و هر وقت ما خواستیم فوتبال بازی کنیم تو یارکشی‌ها من نفر آخر بالاجبار انتخاب شدم و همیشه به عنوان دروازه بان ایفای نقش کردم:)) و هر وقت که توپو گرفتم پسرا داد زدن: "توپو بنداز بیاد"، بلافاصله بعدش مرا به اجداد و تمام مقدسات قسم می‌دادند که تروخدا شوت نکنیا با دست پرت کن بیاد. آفرین :|

این‌ها گذشت و پسردایی من هر وقت خواست تمرین شوت بکند، گفت بیا دروازه‌بان وایسا و هی از من تعریف کرد که بابا ایول عجب توپایی رو میگیری‌ها و آنقدر از دروازه بانی من تعریف کردند که من بالکل شوتم مزخرف بود مرخرف‌تر شد و این شد که حالا می‌خواهم بزنم زیر دنیا و پرتش کنم برود منتها من صاف میزنم دنیا چپ می‌رود و بیشتر از ده قدم هم جلوتر نمی‌رود! و این گونه می‌شود که تا می‌خواهیم کمی زندگی معنوی کنیم ده قدم جلوتر دوباره به دنیا می‌رسم! حالا هی شوت کن. مگه بیشتر از ده قدم می‌ره؟! دنیا را باید یکباره شوت کنی برود اینطوری نفس آدم می‌گیرد!

آدم‌هایی که عادی می‌شوند

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۲۵ ب.ظ

شیار 143 برای من روایت‌گر قصه بزرگی آدم‌هایی است که با گذر روزها عادی می‌شوند. حتما باید فرمولی وجود داشته باشد با یک خط کسری، میزان فهم ما از بزرگی برابر است با تقسیم مسافت بر زمان! هر چه آدم‌های بزرگ از ما دور باشند بزرگترند. هر چه دورتر و غیر قابل دسترس‌ باشند شان و منزلتشان را حفظ کرده‌اند. گذر زمان نیز پرده‌ای می‌شود ضخیم جلوی چشم‌هایمان.

آدم‌های بزرگ را باید برد جایی دور و گاهگاهی به یادشان بود! آن‌ها هر چه به ما نزدیک‌تر باشند می‌روند زیر ذره‌بینی که حتی پیامبر خدا هم از پشت آن گناهکار و خطاکار دیده می‌شود! یادمان می‌رود آنکه زیر ذره‌بین ماست یک آدم است! آدم یعنی غذا می‌خورد، می‌خوابد، گاهی دلش می‌گیرد، گاهی عصبانی می‌شود و قرار هم نیست کار خارق‌العاده‌ای انجام دهد و روزش را به عبادت و شبش را به مکاشفه بگذراند!

نقش الفت برای من تداعی‌گر مادربزرگم بود. او هم مادر شهید بود اما آنقدر زیر ذره‌بین قرار گرفت که برایمان عادی شد، خیلی عادی! آنقدر عادی که فراموشش کردیم، هم او را هم پسرش را... هر بار خواست از پسرش بگوید گفتیم: اشکال نداره تو مادر شهیدی عوضش تو اون دنیا پسرت منتظرته با هم برین بهشت! همین جمله تکراری پاسخ تمام گریه‌ها و دلتنگی‌های یک مادر بود. یک مادر...

مادر شهید

زمزمه می‌کنم و ذهنم همزمان معنی می‌کند: اللهم انت ولی نعمتی، (الهی تو ولی نعمت منی) والقادر علی طلبتی، (قادری به برآورده ساختن حاجتم) تعلم حاجتی، (حاجتم را میدانی) فاسئلک بحق محمد و آل محمد (پس میخواهم بحق محمد و آل محمد) ...

به اینجا که می‌رسم، ذهنم که در حال حلاجی کلماتم است انگار حکم ایستی به لب‌هایم صادر می‌کند و آنان را منع می‌کند از ادامه آنچه که می‌خواهند به زبان بیاورند. ذهنم برمی‎گردد به دلیل شروع زمزمه‌هایم. خواسته‌هایم را در یک کفه ترازو می‌گذارد و محمد و آلش را آن طرف! اغراق نیست اگر بگویم خواسته‌هایم از سبکی و بی وزنیشان تا آسمان هفتم پرتاب می‌شوند! آنقدر دور می‌شوند که ذهنم ناخواسته فراموششان می‌کند. فراموششان می‌کند و به من هشدار می‌دهد که حواسم باشد برای خواستن چه چیزهایی چه چیزها و کسانی را واسطه قرار می‌دهم؟!

گاهی مداح هیئت چه بی‌رحمانه مرا وا می‌دارد از بیان آرزوهایم... آنجا که برای برآورده شدن حاجاتمان دست بلند می‌کند و خدا را قسم می‌دهد به ادبِ خانم ام‌البنین، آنجا که خدا را قسم می‌دهد به حال امام حسین(ع) در لحظه شهادت علمدارش، عباس... مداح هیئتمان شاید خودش نداند ولی چه کمکی می‌کند به من تا بدانم در پیشگاه چه کسی ایستاده‌ام و چه کسانی را واسطه قرار داده‌ام برای برآورده شدن حاجتم. مداح زمزمه می‌کند و من دلم میلرزد و ذهنم عاجزانه خودش را به در و دیوار خواسته‌های بی سرو تهم می‌کوبد تا راه فراری پیدا کند، تا کجاها را که نمی‌رود و ناامیدانه برمیگردد، خودش هم میداند فردوس و بهشت برین را هم که یک طرف ذهن بگذارد نمی‌ارزد که به خاطرش لحظه‎ی که حضرت رقیه در بیابان به یاد پدرش چشمانش را می‌بندد قسم بخوری...

ذهنم که خالی می‌شود همه‌ی لحظات کربلا را قسم میخورد و می‌گوید: خدایا تو رو به تنهایی امام حسین(ع) تو روز عاشورا مراقب امام زمان من باش... اما باز هم آرام نمی‌گیرد، کاش مداح بس کند نوحه‌ی خون گریه کردن امام مرا... کاش بس کند...

مسجد جمکران

"یک نسلی از بروبچه های مسجدی اطراف ما به عشق ملکوتی شدن هپروتی شدند و رفتند توی افقِ یک شبه به منزل رسیدن گم شدند و دیگر پیدا نشدند! "


- ارزشش برایم بیشتر از یک پیوند روزانه بود، خواستم در قالب یکی از پست‌های وبلاگم باقی بماند.

آسمان به روایت پرنده‌ی بی پر

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۴۹ ب.ظ

آسمان به روایت پرنده ی بی پر

یکی از بهترین ویژگی‌های این مجموعه شعر مرتبط بودن غزل‌ها با یکدیگر است. یعنی پایان هر غزل، پیوسته با غزل بعد از خودش است. اما هر غزل خودش به تنهایی غزلی کامل است یعنی نیازی به خواندن پشت سر هم غزل‌ها نیست اما در خواندن آنها پشت سر هم لذتی بس عظیم نهفته است! :)

به طور مثال غزل نهم با بیت:

پس زیر لب، بریده بریده، به ضجّه گفت:

(( واژه به واژه پیکر گل را به روی دست-

باید گرفت و برد از این شعر تا ابد))

این را که گفت، پشت غزل تا ابد شکست...

و غزل بعد با بیت زیر شروع میشود:

پشت غزل شکست و قلم شد عصای او

هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او

شاعر در این مجموعه چه هنرمندانه لحظات خوش و تلخ تاریخ را به هم پیوند میزند و روایت می‌کند. از تولد یک خورشید؛ یک امام... تا شهادت تلخش تا تیره شدن تاریخ و رسیدن شب و نوری دیگر که می‌تابد و می‌آید تا شاید تاریخ فراموش کند غروب غم‌انگیز ستاره‌ی پیشین را و چه ماهرانه همه‌ی این‌ها میرسد به زمان حال، به زمانه‌ای که شاعر پس از توصیف وضع معلوم الحالش از انتظارش برای خورشید پشت ابر میگوید و از طاقتی که طاق شده...

(( آسمان به روایت پرنده‌ی بی پر - مهدی زارعی - قیمت: 6000 تومان))