در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

طاقت از کف داده‌ام ...

يكشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۱۳ ب.ظ

کنار خیابان با دوستم منتظر ماشین ایستاده‌ایم. بی هدف به ماشین‌ها که برای گرفتن چایی کنار ایستگاه صلواتی می‌ایستند نگاه می‌کنیم. یک پرایدی تک سرنشین که راننده‌اش مرد میانسالی است می‌ایستد، پسر مشکی پوش سینی چایی را جلویش میگیرد و او یک لیوان برمیدارد، پسر سینی چایی را میگذارد سر جایش و در عرض صدم ثانیه! کاسه‌ای را که تویش قند ریخته‌اند برمیدارد و برمیگردد سمت ماشین تا قند تعارف کند اما راننده که قند نمیخواست گاز میدهد که کاسه از دست پسر می‌افتد و تمام قند‌ها میریزند روی زمین. مرد راننده نگه میدارد و سرش را برمیگرداند که عذرخواهی کند که پسر مشکی‌ پوش پیش‌قدم می‌شود و عذرخواهی میکند! دستش را بالا می‌آورد و میگوید که تقصیر او بود شما بفرمایید! و با همان شوق یکی یکی قند ها را جمع میکند و برمیگردد تا چایی ها را تعارف کند.

و من فکر میکنم بی‌شک اگر محرم نبود باید شاهد یک دعوای لفظی می‌بودیم! طاقتش را ندارم وگرنه آرزو می‌کردم کاش همیشه محرم بود!

مرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیست

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۵۴ ق.ظ
بی تفاوت می‌شوم و احساس می‌کنم هیچ حسی ندارم. بعد که خوب فکر می‌کنم می‌بینم همین نداشتن حس هم یک حس است! هر چند حسیست که حس نمی‌شود!



تهی می‌شوم گاهگاهی از شوق
از درد
از احساس
از هر آنچه که به من خاصیت انسانی می‎بخشد!
من بیزارم از این افکاری که مرا متشنج نمی‌کنند ... وجودم را طوفانی نمی‌کنند ... ناراحتم نمی‌کنند ... لبخندی نمی‌بخشند ...
فکر هم اینقدر بی بخار ؟!!!

بزرگترین کمک فلسفه !

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ق.ظ
انسان از یک سنی به بعد مسئولیت زندگی خودش را بر عهده می‌گیرد. از یک جایی به بعد این خودش است که موثرترین نقش را در زندگیش ایفا می کند! تصمیم‌هایی می‌گیرد که مسیر آینده اش را مشخص می‌کند. اغلب انسان‌ها نمی‌توانند ریسک‌های تصمیماتشان را بر عهده بگیرند یا حتی از تشخیص درست و غلط بودن تصمیمشان هم عاجزند. در واقع انقدر وجودشان در کشمکش بین انتخاب های پیش رویشان طوفانی می‌شود که آنان را به سمت جمله‌ی "هر چه بادا باد!" سوق می‌دهد! تا فقط برای مدت کوتاهی هم که شده از دست خودشان فرار کنند و آرامش موقتی را به وجودشان برگردانند.
در واقع چیزی که تصمیم گیری را سخت می‌کند بزرگ بودن آن تصمیم یا گره خوردن آینده‌ مان به آن نیست. چیزی که همه ی انسان‌ها را آزار می‌دهد نداشتن یک جهان بینی مصمم و انتخاب شده از روی تفکر و تحقیق است. وقتی مبانی فکری انسان مشخص باشد و او یک بار تعاریفی از درست و غلط را برای خودش مشخص کند هیچ تصمیم گیری سخت نخواهد بود.

گانگستری از دیار حافظ

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۳۴ ق.ظ
رمان با یه نامه شروع میشه با نامه هم تموم میشه. روایتگر قصه یه مرده که شش تا نامه برای همسری که ازش جدا شده مینویسه. البته همشون بی جواب میمونن. حالا همسر سابقش با یه استاد دانشگاه که فلجه ازدواج کرده. مهم تر از همه چیز برای من شخصیت خود مرده ! چقدر راحت توی نامه هاش همه چیزو لو میده ! تو همون اولین نامه میشه فهمید که مرده با دختر دایی همسر سابقش یعنی ندا رابطه داره. کاملا مشخصه که به شوهر همسر سابقش حسودی میکنه هی میگه راستی شوهرت افلیج بود دیگه نه ؟! 
نمیدونم قراره با خوندن این رمان چی دستگیرم بشه یا مثلا چی یاد بگیرم یا اصلا منظور نویسنده چی بوده ! یا اصلا نکته اخلاقی، فلسفی، اجتماعی داره یا نه ؟! شایدم به خاطر اینه که هیچوقت دوست نداشتم رمان بخونم ! ترجیح میدم نویسنده واضح منظورشو بیان کنه نه این که در قالب رمان بخواد چیزی یاد بده ! اولین کتابی بود که خوندم و هیچ حاشیه ای ننوشتم یا زیر یه جمله خط نکشیدم. شایدم اصلا برا رمان ها از این کارا نمیکنن! به هر حال هر چند اولین رمانی بود که خوندم ولی فعلا ترجیح میدم آخریش هم باشه تا یاد بگیرم بفهمم منظور نویسنده چیه !

"گانگستری از دیار حافظ - قاسم شکری - چاپ اول - 6500 تومان"

قدر اشک هایمان را فقط چشم هایمان میدانند

پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۱ ق.ظ


اشک ها انگار وظیفه ای دارند. به هر نحوی شده جاری میشوند تا بگویند هنوز قلبی هست که می تپد.

کسی که گریه میکند قلبی دارد که شاید شکسته باشد. قلبی که با اشک ها اعتراضش را نشان میدهد.

کسی که گریه میکند شاید دردی دارد که با اشک هایش دنبال التیامش است.

بعضی وقت ها هم اشک ها نشان از پشیمانی آدمهاست. برای قلبی که شکسته اند. برای کاری که کرده اند. برای راهی که رفته اند ...

آدم هایی که سکوت کرده اند تا شاید اشک هایشان کاری بکند ...

کسی که اشک میریزد یعنی هنوز امید دارد. یعنی هنوز زندگی را باور دارد. هنوز چیزهایی هست که قلبش را آزار میدهد.

من خوب به یاد دارم ماه هایی که را بدون گریه سپری شد و چشم هایی که برای هیچ چیزی تر نشد ...

حالا فقط من و چشم هایم قدر اشک هایم را میدانیم ...


 + وقتی بچه بودم حیاط خانه پدربزرگم پر بود از درختان مو. موقع هرس اوایل بهار پدر بزرگم میگفت : درخت های مو دارن گریه میکنن ... او زود رفت. نماند که بپرسم درخت ها چرا گریه میکنند ؟!