در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

در پیچ و تابِ بودن

امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش

چیزی از جنس آرامش نزول می کند ...

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۳ ب.ظ

وارد مرکز توانبخشی کودکان اوتیسم که میشوی اولین چیزی که میبینی این جملات سرشار از انرژیست ...


رها می شوم ...

چیزی از جنس آرامش نزول می کند

موفقیت نه شتابی دارد و نه دیر می کند

من آن زندگی را که باید زندگی کرد ، میبینم

آن خنده ای که باید خندید

آن لذتی که باید از آن لذت برد

من ، سرانجام می آموزم پیروزی عظیم زندگی را 

و رها می شوم در اقیانوسی از آرامش !


+ کودک مبتلا به اوتیسم ؟!

+ حمایت از کودک مبتلا به اوتیسم ؟!


مادربزرگم از مرگ می‌ترسید از مرگ تا حد مرگ می‌ترسید! این ترس تا حدی بود که وقتی پدربزرگم فوت کرد نه برای تشییع جنازه آمد، نه در هیچ کدام از مراسمش شرکت کرد و نه حتی لباس مشکی پوشید!
آنقدر از مرگ می‌ترسید که حتی یک بار هم کلمه "مرگ" را به زبانش نیاورد. اما هفته پیش بالاخره با این غولی که برای خودش ساخته بود رو در رو شد. او حتی اگر یک بار هم به قبر پدر و مادر و شوهرش سر نزده بود مجبور شد برای همیشه پیش آنها بماند. اگر برای هیچ کسی مشکی نپوشیده بود ما برایش مشکی پوشیدیم...
او رفت تا تلنگری باشد برای این روزهایم تا بفهمم زمان زیادی ندارم. فرصت امروز و فردا کردن ندارم.
نمی‌دانم ذهنم چگونه برنامه ریزی شده که باعث می‌شود برای مادرم،پدرم،خواهرم برای استعداد‌هایم برای اعتقاداتم برای لحظاتم برای این سرمایه‌های میلیاردی هیچ برنامه‌ای نداشته باشم و اینقدر راحت زندگی کنم! 
نمی‌دانم تقصیر کدام قسمت از مغزم است که فکر می‌کنم سرمایه‌هایم را برای همیشه دارم؟! یا کدام قسمت از مغزم مسئول کوچک شمردن این سرمایه‌های بزرگ است؟!
آدم‌های اطرافم را فقط مرگ از من نمی‌گیرد. گاهی خودم همسرم را از خودم می‌گیرم وقتی حتی جمله‌ی "دوستت دارم" را هم از او دریغ می‌کنم. گاهی خودم با اخم و ابرو‌های گره خورده پدر و مادرم را از خودم می‌گیرم. این خودم هستم که با چهره‌ی خسته و بی‌لبخند دوستانم را از خودم می‌گیرم.
دلم نمی‌خواهد بگویم ولی گاهی فکر می‌کنم مرگ دوستان و آشنایانم را از من بگیرد بهتر از این است که خودم دودستی سرمایه‌هایم را از خودم بگیرم و بعد من باشم و یک دنیا پشیمانی، یک دنیا حسرت...
باید آن قسمت از مغزم که من را به خوابی عمیق فرو برده و مسئول کوچک شمردن سرمایه‌هایم است را پیدا کنم و غیرفعال کنم. احتمالا باید کلید on/off داشته باشد! البته مغزمان که دفترچه راهنما ندارد ولی وقتی به دنیا می‌آییم پیش فرض در حال off قرار دارد. برای همین است که بچه‌ها به دنبال مادرشان تا حد مرگ گریه می‌کنند. اگر اسباب بازی‌هایشان را از آنها بگیری آنقدر گریه می‌کنند تا دوباره آن‌ها را به دست بیاورند.
این خودم هستم که قسمت "خود بدبخت کنی" مغزم را در حالت on قرار داده‌ام و منتظرم تا شاید مرگ حالت این قسمت از مغزم را off کند.
برای off کردن این قسمت از مغزمان لزومی ندارد کلی ic بسوزانیم. مدار مغزمان را عوض کنیم. برق 220 ولت به خودمان وصل کنیم. کافیست چند ثانیه چشم‌هایمان را ببندیم، به آدم‌هایی که دوستشان داریم، به استعدادهایمان، به لحظاتمان فکر کنیم بعد خود مغز می‌نویسد:

 ... Restarting Please Wait
on/off

نگاهشون چقدر شبیه همه :)

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۵۷ ب.ظ

یک روز دست خودم و تمام دوستان سیگاریِ مخمورِ کتب فلسفی به دستِ حزین را میگیرم با هم میرویم غزه. بعد آنجا دقیقا این خانه ای که این زیر میبینید. همان خانه ای که هنوز با خاک یکسان نشده است همانی که پرده ی طلایی رنگ دارد و معلوم نیست جهاز کدام بنده خدایی است. با هم مینشینیم و از پوچی سخن می گوییم. با هم مینشینم پک عمیقی به سیگار کنتمان میزنیم و بعد میگوییم میدانی ؟! آدم هایی که نمی توانند با شک زندگی کنند دل میبنند به افیون ... بله بنشینیم و یکهو یک خمپاره در فاصله یک متری ما خانه ای یک طبقه را همراه با دو بچه کوچکش به هوا ببرد بعد ما از گرد و خاک حاصل تک سرفه ای بکنیم و بگوییم : بله داشتم میگفتم یقین عین حماقت است !

بعد همچنان به آدمهایی که به افیون دل خوش کرده اند میخندیم و آنها را احمق مینامیم و در دلمان هزار بار به حالشان افسوس میخوریم ! یکی از آن بمب ها صاف بیاید بنشیند وسط مجلس فلسفی ما بعد ما همه دود شویم و به هوا برویم خلاصه به اجزا تشکیل دهندمان تجزیه شویم. بعد دقیقا در آن صدم ثانیه که قرار است فاصله ی این پوچی و آن پوچی را بپیماییم همگی چنگ بندازیم به همه ی دانسته و ندانسته هایمان تا بلکه به دادمان برسند بعد که میبینیم نههه این پوچی از اون پوچی ها نیس در دقایق آخر با همان چشمانِ حزین فلسفی فریاد بزنیم "خدایا به جون خودم اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله " :)))

بعد در کتابها اندیشه های گهربار ما را چاپ کنند و ما بشویم الگوی هزاران جوان مشتاق فلسفه ! بعد مثلا یک آدم معمولی خیلی معمولی که اسم ها و اندیشه های ثقیل ما را نمیفهمد برای اینکه در بحث کم نیاورد برود در گوگل ما را بسرچد و ویکی پدیا در معرفیمان بنویسد "پوچ گرا". 

و ما از آن دنیا بر این نادانیشان قاه قاه بخندیم و این حرف فلان آدم معمولی که آن روز در تلوزیون داشت میگفت "خداوند تواب رحیم است" را به یاد میاوریم و هزاران بار همان خدایی که در دنیای شک و دودلیمان او را پس زده بودیم شکر می کنیم !

مخلص کلام : یکی از همین روزها از همان لحظاتی که سخت مشغول حلاجی اندیشه هایم بودم و در اینترنت با پدرم داشتیم به فلان مقاله فلان فیلسوف میخندیدم و یکی یکی مغلطه هایش را بیرون میکشیدیم تا جوابش را بنویسیم عکسی از غزه در ذهنم نقش میبندد و من تصور میکنم اگر آنجا بودم هنوز هم اندیشه ها و اعمالم همین رنگ و بو را داشت ؟! 


-

پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۰۸ ق.ظ

گذشت خاصیت تو و گناه عادت من است ، بیا و بگذر ...

ثانیه های بی تو نمیگذرند.